loading...
وبلاگ کلاس سوم 4 دبیرستان شاهد ابوذر
آخرین ارسال های انجمن
سیدمیثم سیدی بازدید : 121 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

هو الطیف

 

حضرت موسی چوپان بود. گوسفندهای زیادی داشت. و روزها اونها رو بر می داشت و برای چرا به صحرا می برد. از میون اون همه گوسفند، یکی با همه فرق داشت. نگاه موسی به این گوسفند یه جور دیگه بود. موسی بیشتر از همه اون رو دوست می داشت. خودش از کوچیکی بزرگش کرده بود خودش بهش غذا داده بود. و بزرگ شدنش رو جلوی چشماش می دید. خیلی دوستش داشت. باهاش بازی می کرد، حرف میزد، مراقبش بود، نوازشش می کرد و بهش دل بسته بود. این گوسفند کوچولو هم که خیلی شیطون و بازیگوش بود، موسی رو بسیار دوست داشت.

 

یه روز صبح که موسی همه گوسفندارو جمع کرد و به صحرا برد، وسطای روز متوجه شد که انگار گوسفندشو نمی بینه. این طرفو گشت، اون طرفو گشت، همه گوسفندارو که پراکنده شده بودن جمع کرد، دنبالشون دوید که ببینه می تونه پیداش کنه یا نه. ولی گسفند کوچولوی موسی نبود. آخه کجا می تونه رفته باشه؟ خدایا! گم نشده باشه. نکنه گرگها گیرش آورده باشن و تیکه پارش کرده باشن. وای نه! موسی پریشان همه جارو به دنبال گوسفند گشت. ولی خبری ازش نبود. گوسفند رفته بود... غروب موسی با دل پر از غم گوسفند ها رو برداشت و به خانه برد و اونا رو پناه داد. اما چیکار می کرد با گوسفندی که به جونش بسته بود و حالا گمش کرده بود. شب دوباره به صحرا برگشت. دوباره همه اون جاهایی که هزار بار دنبال گوسفندش گشته بود سر زد. ولی اون نبود. غم بزرگی رو دلش نشست. غصه اینکه از دستش داده باشه دلش رو خون می کرد... روز ها می گذشت و موسی به امید پیدا کردنش روز و شب توی صحرا سر گردون بود. کاش بیشتر مراقبش بود. کاش رهاش نمی کرد... موسی خیلی گریه می کرد و هر روز که می گذشت غم دلش سنگین تر می شد. یه روز به خدا پناه برد و ازش کمک خواست که گوسفندشو بهش برگردونه. خیلی به درگاه خدا زاری کرد و گوسفندشو به خدا سپرد... یک روز که توی صحرا نشسته بود مشغول راز و نیاز با خدا بود متوجه شد چیزی از پشت به او نزدیک می شه. روش رو برگردوند و دید که گوسفند دوست داشتنی و عزیزشه. خودش بود. خودِ خودش. خدایا... برگشته بود... سالم و سرحال. موسی گوسفند رو در آغوش گرفت، نوازشش کرد، بوسیدش و از شادی، بسیار گریه کرد. چقدر دلتنگش شده بود. چقدر دوستش داشت چقدر بیشتر از همیشه عاشقش بود. چقدر دوریش سخت بود...

 
 

خدا وقتی موسی رو توی این حال دید می دونین چی بهش گفت. گفت موسی می بینی چقدر سخته که وقتی یکی رو دوست داری از دستش بدی؟ کسی رو که دوستش داری تو رو بگذاره و بره، می بینی موسی چقدر تلخه؟ وقتی بنده هام به من پشت می کنن و راهشونو کج میکنن و می رن و از من دور می شن خیلی تلخه. اونا نمی دونن که من چقدر مشتاقشونم، چقدر از اینکه رفتن غم می خورم. آخه من خودم آفریدمشون. خودم بهشون جون دادم و بزرگشون کردم و پروریدم. اما با گناهاشون از من دور و دور تر می شن. انقد دور که دیگه من رو از یاد می برن... و می بینی موسی که وقتی دوباره به سوی من بر می گردن، از کرده هاشون پشیمون میشن، دوباره به من پناه می یارن، چقدر از برگشتنشون خوشحال می شم. اینهایی که از پیش من می رن و دوباره برمیگردن، برای من خیلی عزیزن، من خیلی بیشتر از قبل دوستشون دارم، حتی بیشتر از اون موقعی که هیچ کار بدی نکرده بودن و پاکِ پاک بودن. من این برگشتنشونو دوست دارم. همین طور که عشق تو به این گوسفند آلان خیلی بیشتر از قبله. برای همینه که می گم من توبه کارها رو دوست دارم. همین که بعد از گمراهیشون یه روز دوباره منو پیدا می کنن، به آغوشم بر می گردن، تو چشم من خیلی عزیزترشون می کنه. من اونارو دوست دارم.


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پشتیبانی نویسنده
    سخنی از بهشت
    تقویم شمسی
    برای ارتباط با سیدمیثم سیدی
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 22
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 26
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 84
  • باردید دیروز : 17
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 223
  • بازدید ماه : 539
  • بازدید سال : 2,553
  • بازدید کلی : 26,089
  • پشتیبانی انلاین
    دیکشنری انلاین

    دیکشنری